ماجراهای یک نویسنده ی محتوا

روایت ماجراهای کار، زندگی و... مهندسی که محتوا نویس شد :)

ماجراهای یک نویسنده ی محتوا

روایت ماجراهای کار، زندگی و... مهندسی که محتوا نویس شد :)

سلام خوش آمدید

دیروز رفته بودم خرازی زیپ بخرم که دیدم یک پیرمردی هم داخل مغازه هست و مشغول خرید زیر پیرهن هست؛ منتظر موندم تا خریدش تموم بشه و داشتم به مکالماتش با فروشنده گوش میدادم که یکهو هی بینش از من معذرت خواهی میکرد که آقا ببخشید معطل شدین، منم هی میگفتم آقا اشکالی نداره شما راحت باشین و با حوصله نگاه کنین همرو...

خلاصه زیر پیرهن مد نظرش رو انتخاب کرد و فروشنده اون رو تو پلاستیک بنفش گذاشت، پیرمرد گفت این رنگ رو دوست ندارم، پلاستیک سفید بده؛ پلاستیک هم عوض شد...

بعد که خریدش رو حساب کرد دست کرد و از جیبش یک بسته آدامس شیک دارچینی شیش عددی در آورد و داد بمن و گفت: با روانشناسی رنگها آشنایی داری؟ گفتم تا حدودی... گفت میدونی معنی رنگ این بسته بندی ( رنگ قهوه ای متمایل به دارچینی بود ) چیه؟ گفتم نه اینو نمیدونم... گفت رنگ قهوه ای نماد امنیت، آرامش، کیفیت و اعتماد هست... گفتم چه جالب :)

بعدش یکهو برگشت بمن گفت ازدواج کردی؟ گفتم نه... گفت به چهره ات میخوره خاطرخواه باشی... دوباره گفتم نه :)

گفت اگه خاطرخواه کسی هستی هر وقت بسته آدامس رو باز کردی 3 تا آدامس رو بده به عشقت... گفتم باشه...

حالا این بسته آدامس دارچینی 6 عددی شیک داخل جیب لباسمه تا هر موقع مشترک مورد نظر رو پیدا کردم به گفته ی پیرمرد عمل کنم و 3 تا دونه آدامس رو بدم به اون شخص :))

راستی شما بهم بگین... تا حالا پیش اومده آدامس خودتون رو با شخص خاصی قسمت کنین؟ :)))

 

 

  • ۲ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۱۱
  • sajad ra

یادمه اول راهنمایی که بودم یک روز رفته بودم کلوپ ( گیم نت فعلی ) که برای پلی استیشن یکی که داشتم بازی بخرم که یکهو چشمم به صفحه ی تلویزیون توی کلوپ و بازی داخلش افتاد؛ پسری بود که توی مزرعه مشغول گاوداری و پرورش مرغ و کاشت محصول و... بود. اسم بازی  ( هاروست مون : بازگشت به طبیعت ) بود و با همون نگاه اول عاشقش شدم و یک نسخه از اون رو واسه خودم خریدم و من هم از اون روز به بعد شروع کردم به مزرعه داری...

هاروست مون رو در ظاهر تو ژانر شبیه ساز مزرعه داری دسته بندی میکنن؛ اما این بازی واسه من شبیه ساز زندگی بود...

داستان بازی از این قراره که پسرک ماجرا ( که ما باشیم ) سالها تو شهر مشغول کار و زندگی بوده و حالا یک روز بهش خبر میدن که یک خونه و مزرعه تو روستا از پدربزرگش بهش ارث رسیده و حالا ما باید در قالب این شخصیت دستی به سر و روی مزرعه بکشیم و اون رو آباد کنیم؛ اولین روزی که پا به روستا میذاریم کدخدای اونجا میاد پیشمون واسمون از کار درست بودن پدربزرگمون تعریف میکنه و میگه این مزرعه یک دورانی آباد و شاد و سرحال بوده و بهمون 3 سال فرصت میده که با کار و تلاش دوباره اینجا رو به دوران اوج خودش برگردونیم... و اینجوری میشه که کارمون از همون روز اول استارت میخوره...

کلی کارهای مختلف هم میشد تو بازی انجام داد... از پرورش مرغ و گاو و گوسفند بگیر تا باغداری و ماهیگیری و آشپزی و... تازه چندین تا دختر مجرد هم تو روستا زندگی میکردن که باید برای بدست آوردن دل اونها با سایر جوانان ذکور محل رقابت عشقی کنی و خلاصه دست یکیشونو بگیری و باهم برین زیر یک سقف...

سوای از تمام چیزهایی که گفتم بازی یک نکته ی خیلی جالب دیگم داشت، برای موفق شدن تو بازی لازم بود تا با تمام مردم دهکده تعامل برقرار میکردیم و باهاشون کم کم رفیق میشدیم تا در ادامه بتونیم باهاشون داد و ستد داشته باشیم...

برای یک پسر بچه تو سن و سال من، این موضوع واقعن برام تاثیرگذار بود و تجربه چندین سال بازی کردن هاروست مون سالها بعد تو زندگی و کسب و کار به کمک من اومد...

این خاطره رو واستون تعریف کردم که بگم همه ی ما تو زندگی مشغول بازی کردنیم، یکی مزرعه داره، یکی دکتره، یکی بوتیک لباس داره، یکی مهندسه و واسه مردم خونه درست میکنه...

این بازی زمانی قشنگ میشه که همه کنار هم و به یاری همدیگه اون رو به پیش ببریم؛ اینجوری بازی قشنگتره...

امروز، من و همکارام تو وبسایت ادینوَر مشغول بازیه کمک کردن به کسب و کارها تو زمینه تبلیغات و تولید محتوا هستیم و از این کار لذت میبریم...

شما از بازی خودتون واسم بگین... این روزها مشغول چه کاری هستین و چجوری بازی زندگی خودتون رو جلو میبرین؟

خوب باشین...

از طرف سجاد

 

 

 

 

 

  • ۱ نظر
  • ۲۲ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۲۵
  • sajad ra

امروز میخوام واستون ماجرای جالبی از میکلانژ (مجسمه ساز مشهور) روایت کنم و شما رو از این ماجرا ببرم به سمت دنیای کسب و کار تا ببینیم آزاد کردن فرشته چه ربطی به کسب و کار داره؟!

اپیزود یک: عملیات نجات فرشته

میگن یک روز میکلانژ داشته تخته سنگی رو از تپه ای به پایین میکشیده، یکی از دوستانش اون رو میبینه و ازش میپرسه داری این تخته سنگ رو کجا میبری؟ میکلانژ اینجوری جواب رفیقش رو میده و میگه: فرشته بسیار نازنینی در دل این سنگ اسیره، تصمیم گرفتم آزادش کنم...

ماه ها از این ماجرا میگذره و دوست میکلانژ به کارگاه مجسمه سازی اون میره و با تعجب میبینه که واقعن مجسمه ی یک فرشته بسیار زیبا در کارگاه حضور داره! وقتی درباره نحوه درست کردن این فرشته از میکلانژ میپرسه، اون اینجوری جواب میده که: من کاری نکردم، فقط خورده سنگ هایی که فرشته نبودن رو از اون تخته سنگ جدا کردم...

این داستان کوتاه رو گفتم تا بگم در دل تمام کسب و کارها هم الماس و فرشته ای زیبا نهفته هست...

بیشتر شغل ها ( چه تولیدی و خدماتی و فروشگاهی و... ) بعد از یک مدت ممکنه دچار این احساس بشن که دیگه مثل قبل کسب و کارشون پر رونق نیست، یا مشتری هاشون کم شده و مواردی از این قبیل...

خیلی از دفاتر یا شرکتهای تبلیغاتی با وعده در باغ بهشت و بدونه اینکه ماهیت و هویت کسب و کار و گرداننده اون رو مورد تجزیه و تحلیل قرار بدن، فقط به صورت دوپینگی و تزریقی یک سری راهکار مقطعی و کوتاه مدت بهشون ارایه میدن... غافل از اینکه این نکته طلایی رو بگن که:

برای موفق شدن تو کسب و کار فقط کافیه به درون خودمون رجوع کنیم و ببینیم چه داستان خاص و منحصر به فردی داریم که ما رو از سایرین متمایز میکنه...

به قول حافظ که چه زیبا میگه: سالها دل طلب جام جم از ما میکرد / آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد

ما تو گروه تبلیغات و تولید محتوای ادینوَر از همون روز اول تاسیس این گروه، سنگ بنای کاری خودمون رو بر این گذاشتیم که هیچ وعده و وعید الکی به مشتری های خودمون ندیم، پای صحبتهای اونها بشینیم و به دغدغه هاشون گوش بدیم و راه رو از چاه بهشون نشون بدیم؛ حتی شده کسب و کارهایی اومدن سراغمون و دیدیم دست و دلمون نمیره که براشون کار انجام بدیم و قید پول رو زدیم و بهشون جواب رد دادیم!

اینها رو نگفتم که از خودمون تعریف کنم، فقط خواستم درد دلی کرده باشم و بگم تو این دوره و زمونه هنوزم هستن افرادی که دلشون روشنه و سعی میکنن به امید زدودن تاریکی و فریب و دغل بازی، حتی شده شمع کوچیکی روشن کنن و این چراغ امید رو روشن نگه دارن...

خلاصه که تو ادینوَر کنارتون هستیم تا قدم به قدم خورده سنگ های کسب و کارتون رو جدا کنیم و الماس و فرشته ی پنهان درون اون رو به تمام دنیا نمایش بدیم...

* شما واسم بگید، اگه جایی مشغول به کار هستید یا خودتون کسب و کاری دارید، تا حالا پیش اومده که اسیر و گرفتار گروه های تبلیغاتی فریبکار شده باشید و بدون نتیجه گرفتن فقط پولتون هدر رفته باشه؟

خوب باشید...

  • ۰ نظر
  • ۰۵ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۵۹
  • sajad ra

تق تق تق

کیه کیه در میزنه من دلم میلرزه...

سلام سلام، خوش اومدی دوست خوبم، صفا آوردی، امیدوارم که حالت خوبه خوب باشه و رو به راه و رو به رشد باشی...😊

اپیزود صفر: آشنایی

من سجادم، یک مهندس مکانیک سابق ( البته از نوع بیومیمتیک )

بیومیمتیک چیه؟ خب به انگشتان مبارک یک زحمتی بده و برو تو گوگل سرچ کن 😄

5 دقیقه بعد...

فرض میکنم رفتی سرچ کردی و اومدی 👀 داشتم میگفتم، آها چرا گفتم مهندس سابق؟ چون الان دیگه چند سالی میشه که وارد دنیای شگفت انگیز تبلیغات شدم و به کمک رفیقم علی تو این زمینه گروه تبلیغاتی ادینوَر رو تاسیس کردیم و با همراهی یک تیم جمع و جور و خلاق به کسب و کارهای مختلف انواع خدمات تبلیغاتی رو ارایه میدیم. 

میخوای بیشتر در موردم بدونی و اینکه چجوری شد که از بیومیمتیک رفتم سراغ تبلیغات؟ همه‌ی داستان رو که نمیشه تو اپیزود صفر لو داد... این و باقی ماجراها باشه برا اپیزودهای بعدی دیگه 😄

ولی اشکال نداره... ی کوچولو از خودم و علایقم میگم، اما فقط در قالب هشتگ، روده درازی‌ها باشه واسه اپیزودهای بعدی 😅

#آشپزی #دنیای_فانتزی #دنیای_اساطیری #شناخت_مردم #خودشناسی #داستان #گیم

خب خب خب...

این بود اپیزود آشنایی اولیه با اینجانب... تو از خودت و دنیا و علایقت واسم بگو... دوست دارم در موردت بدونم، چیکارا میکنی، روزها و شبهاتو چجوری میگذرونی، به چه کاری مشغولی و دغدغه‌ی این روزهات چیه... 😊

راستی، تا یادم نرفته بگم که چای دارچین عسل رو تازه دم کردم و گرمه، کلوچه‌ی نارگیلی و گردویی نرم هم تدارک دیدم، بفرمایید با همدیگه چای و کلوچه‌ای نوش جان کنیم و گپ بزنیم و از در و دیوار و زمین و زمان بگیم... ☕🍪🥧

از طرف سجاد

برای تویی که تا اینجا اومدی و متن رو تا انتها خوندی ✉️🌻

  • ۲ نظر
  • ۰۲ فروردين ۰۳ ، ۱۶:۴۶
  • sajad ra