ماجراهای یک نویسنده ی محتوا

روایت ماجراهای کار، زندگی و... مهندسی که محتوا نویس شد :)

ماجراهای یک نویسنده ی محتوا

روایت ماجراهای کار، زندگی و... مهندسی که محتوا نویس شد :)

سلام خوش آمدید

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کسب و کار» ثبت شده است

1- چند هفته پیش که بارون شدیدی باریده بود دیدیم راه فاضلاب کوچه گرفته و بو همه جا رو برداشته؛

خلاصه بعد از پیگیری های زیاد، تنها پیمانکار اداره آب شهر از راه رسید و بعد از کلی تعریف که من تو کار خودم متخصص هستم و گرفتگی رو سه سوته براتون با چوب و به صورت تضمینی باز میکنم، مشغول به کار شد و راه آب رو باز کرد و امضای اثر خودش که همون چوب جادویی باشه رو هم در محل واقعه به یادگار گذاشت 😁

2- از این ماجرا یک هفته بیشتر نگذشته بود که دوباره  بارون شدیدی بارید و دیدیم ای دل غافل، بازم راه فاضلاب بسته شده و بو همه جا رو برداشته؛ خلاصه به استاد زنگ زدم که مرحمت بفرما تشریف بیار که اوضاع خیطه و همه جا بو 💩 میاد 😁🤦🏻‍♂️

استاد به اولین موضوعی که اشاره کرد این بود که پرسید: اون چوب جادویی هنوز سر جاشه؟ گفتم نه متاسفانه کسی ورش داشته...

خلاصه اومد و با چوبی جدید راه رو دوباره باز کرد و فعلن که تا الان راه بازه... 😄

پند اخلاقی ماجرای بالا: از چوب برای رفع گرفتگی استفاده نکنیم 😄

*** فکر میکنین این موضوع با دنیای کسب و کار چه وجه اشتراکی میتونه داشته باشه؟
گاهی اوقات پیش میاد که تو کسب و کار خودمون با مشکلی رو به رو هستیم، مثلن فروشمون کمه یا تو سوشال مدیا دیده نمیشیم و...

اینجاست که سعی میکنیم برای رفع این مشکل دست به اقداماتی بزنیم، شایدم بریم سراغ آژانس های تبلیغاتی و از اونها سراغ راه حل رو بگیریم...

درست همین مواقع هست که باید به خودمون تلنگر بزنیم و اسیر سمبل کاری یا راه و روش های فریبنده و عجیب و غریب یا به قول خودمون دوپینگی نشیم

چون اگه برای مشکلی که به وجود اومده راه حلی درست و اصولی پیدا نکنیم و بخوایم به صورت دوپینگی و سریع نتیجه بگیریم، نه تنها متحمل هزینه زیادی میشیم بلکه زمان رو هم از دست میدیم؛

✅ پس بهتره از همون اول سعی کنید با برنامه و حساب شده جلو برید و مثل پیمانکار اداره آب منطقه ما برای رفع گیر و گرفت مشکلات کسب و کار خودتون به چوب جادویی  متوسل نشید... 😄🤦🏻‍♂️

ما چند سالی میشه که تو گروه تبلیغات و تولید محتوای ادینوَر به کار رفع گیر و گرفت سوراخ سمبه های کسب و کارها مشغولیم ( اما به صورت اصولی 😄 )

  • ۱ نظر
  • ۱۳ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۲۱
  • sajad ra

کلید بازگشایی رمز: داستان

همه‌ ما از دوران کودکی با شنیدن قصه های شاه پریان، سیندرلا، پینوکیو و.. به خواب میرفتیم و عاشق خوندن و شنیدن داستان های قشنگ بودیم 🧚‍♀️

با خنده‌ شخصیت های داستان شاد میشدیم و با گریه‌ اونها اشک میریختیم؛ بارها پیش اومده که برای کشتن اژدهای داستان پا به پای قهرمان قصه پیش رفتیم و لذت بردیم 🐉🗡️

جالبه بدونین محققین به این نتیجه رسیدن که قصه زبان مغزه و سث گودین، غول بازاریابی میگه:

" بازاریابی دیگه درباره چیزهایی نیست که میفروشیم، بلکه درباره داستان هایی است که روایت میکنیم "

اهمیت این موضوع در کسب و کارها اونقدر زیاده که در بازاریابی از اصطلاحی با عنوان storytelling یا همون قصه گویی استفاده میشه

خلاصه که قدرت داستان رو دست کم نگیرید 😉

اما داستان ها هم انواع و اقسام دارن و نمیشه از هر داستانی برای کسب و کار استفاده کرد؛ در آینده بیشتر در موردش صحبت میکنم...

ما تو گروه تبلیغات و تولید محتوای اَدینوَر چند سالی میشه که قصه‌ی کسب و کارها رو به گوش مردم شهر میرسونیم 🚀

برای راهنمایی بیشتر یک سر به وبسایت ادینور بزنین و سر و گوشی آب بدین...

 

  • ۰ نظر
  • ۳۰ مرداد ۰۳ ، ۲۲:۰۰
  • sajad ra

یادمه اول راهنمایی که بودم یک روز رفته بودم کلوپ ( گیم نت فعلی ) که برای پلی استیشن یکی که داشتم بازی بخرم که یکهو چشمم به صفحه ی تلویزیون توی کلوپ و بازی داخلش افتاد؛ پسری بود که توی مزرعه مشغول گاوداری و پرورش مرغ و کاشت محصول و... بود. اسم بازی  ( هاروست مون : بازگشت به طبیعت ) بود و با همون نگاه اول عاشقش شدم و یک نسخه از اون رو واسه خودم خریدم و من هم از اون روز به بعد شروع کردم به مزرعه داری...

هاروست مون رو در ظاهر تو ژانر شبیه ساز مزرعه داری دسته بندی میکنن؛ اما این بازی واسه من شبیه ساز زندگی بود...

داستان بازی از این قراره که پسرک ماجرا ( که ما باشیم ) سالها تو شهر مشغول کار و زندگی بوده و حالا یک روز بهش خبر میدن که یک خونه و مزرعه تو روستا از پدربزرگش بهش ارث رسیده و حالا ما باید در قالب این شخصیت دستی به سر و روی مزرعه بکشیم و اون رو آباد کنیم؛ اولین روزی که پا به روستا میذاریم کدخدای اونجا میاد پیشمون واسمون از کار درست بودن پدربزرگمون تعریف میکنه و میگه این مزرعه یک دورانی آباد و شاد و سرحال بوده و بهمون 3 سال فرصت میده که با کار و تلاش دوباره اینجا رو به دوران اوج خودش برگردونیم... و اینجوری میشه که کارمون از همون روز اول استارت میخوره...

کلی کارهای مختلف هم میشد تو بازی انجام داد... از پرورش مرغ و گاو و گوسفند بگیر تا باغداری و ماهیگیری و آشپزی و... تازه چندین تا دختر مجرد هم تو روستا زندگی میکردن که باید برای بدست آوردن دل اونها با سایر جوانان ذکور محل رقابت عشقی کنی و خلاصه دست یکیشونو بگیری و باهم برین زیر یک سقف...

سوای از تمام چیزهایی که گفتم بازی یک نکته ی خیلی جالب دیگم داشت، برای موفق شدن تو بازی لازم بود تا با تمام مردم دهکده تعامل برقرار میکردیم و باهاشون کم کم رفیق میشدیم تا در ادامه بتونیم باهاشون داد و ستد داشته باشیم...

برای یک پسر بچه تو سن و سال من، این موضوع واقعن برام تاثیرگذار بود و تجربه چندین سال بازی کردن هاروست مون سالها بعد تو زندگی و کسب و کار به کمک من اومد...

این خاطره رو واستون تعریف کردم که بگم همه ی ما تو زندگی مشغول بازی کردنیم، یکی مزرعه داره، یکی دکتره، یکی بوتیک لباس داره، یکی مهندسه و واسه مردم خونه درست میکنه...

این بازی زمانی قشنگ میشه که همه کنار هم و به یاری همدیگه اون رو به پیش ببریم؛ اینجوری بازی قشنگتره...

امروز، من و همکارام تو وبسایت ادینوَر مشغول بازیه کمک کردن به کسب و کارها تو زمینه تبلیغات و تولید محتوا هستیم و از این کار لذت میبریم...

شما از بازی خودتون واسم بگین... این روزها مشغول چه کاری هستین و چجوری بازی زندگی خودتون رو جلو میبرین؟

خوب باشین...

از طرف سجاد

 

 

 

 

 

  • ۱ نظر
  • ۲۲ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۲۵
  • sajad ra

امروز میخوام واستون ماجرای جالبی از میکلانژ (مجسمه ساز مشهور) روایت کنم و شما رو از این ماجرا ببرم به سمت دنیای کسب و کار تا ببینیم آزاد کردن فرشته چه ربطی به کسب و کار داره؟!

اپیزود یک: عملیات نجات فرشته

میگن یک روز میکلانژ داشته تخته سنگی رو از تپه ای به پایین میکشیده، یکی از دوستانش اون رو میبینه و ازش میپرسه داری این تخته سنگ رو کجا میبری؟ میکلانژ اینجوری جواب رفیقش رو میده و میگه: فرشته بسیار نازنینی در دل این سنگ اسیره، تصمیم گرفتم آزادش کنم...

ماه ها از این ماجرا میگذره و دوست میکلانژ به کارگاه مجسمه سازی اون میره و با تعجب میبینه که واقعن مجسمه ی یک فرشته بسیار زیبا در کارگاه حضور داره! وقتی درباره نحوه درست کردن این فرشته از میکلانژ میپرسه، اون اینجوری جواب میده که: من کاری نکردم، فقط خورده سنگ هایی که فرشته نبودن رو از اون تخته سنگ جدا کردم...

این داستان کوتاه رو گفتم تا بگم در دل تمام کسب و کارها هم الماس و فرشته ای زیبا نهفته هست...

بیشتر شغل ها ( چه تولیدی و خدماتی و فروشگاهی و... ) بعد از یک مدت ممکنه دچار این احساس بشن که دیگه مثل قبل کسب و کارشون پر رونق نیست، یا مشتری هاشون کم شده و مواردی از این قبیل...

خیلی از دفاتر یا شرکتهای تبلیغاتی با وعده در باغ بهشت و بدونه اینکه ماهیت و هویت کسب و کار و گرداننده اون رو مورد تجزیه و تحلیل قرار بدن، فقط به صورت دوپینگی و تزریقی یک سری راهکار مقطعی و کوتاه مدت بهشون ارایه میدن... غافل از اینکه این نکته طلایی رو بگن که:

برای موفق شدن تو کسب و کار فقط کافیه به درون خودمون رجوع کنیم و ببینیم چه داستان خاص و منحصر به فردی داریم که ما رو از سایرین متمایز میکنه...

به قول حافظ که چه زیبا میگه: سالها دل طلب جام جم از ما میکرد / آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد

ما تو گروه تبلیغات و تولید محتوای ادینوَر از همون روز اول تاسیس این گروه، سنگ بنای کاری خودمون رو بر این گذاشتیم که هیچ وعده و وعید الکی به مشتری های خودمون ندیم، پای صحبتهای اونها بشینیم و به دغدغه هاشون گوش بدیم و راه رو از چاه بهشون نشون بدیم؛ حتی شده کسب و کارهایی اومدن سراغمون و دیدیم دست و دلمون نمیره که براشون کار انجام بدیم و قید پول رو زدیم و بهشون جواب رد دادیم!

اینها رو نگفتم که از خودمون تعریف کنم، فقط خواستم درد دلی کرده باشم و بگم تو این دوره و زمونه هنوزم هستن افرادی که دلشون روشنه و سعی میکنن به امید زدودن تاریکی و فریب و دغل بازی، حتی شده شمع کوچیکی روشن کنن و این چراغ امید رو روشن نگه دارن...

خلاصه که تو ادینوَر کنارتون هستیم تا قدم به قدم خورده سنگ های کسب و کارتون رو جدا کنیم و الماس و فرشته ی پنهان درون اون رو به تمام دنیا نمایش بدیم...

* شما واسم بگید، اگه جایی مشغول به کار هستید یا خودتون کسب و کاری دارید، تا حالا پیش اومده که اسیر و گرفتار گروه های تبلیغاتی فریبکار شده باشید و بدون نتیجه گرفتن فقط پولتون هدر رفته باشه؟

خوب باشید...

  • ۰ نظر
  • ۰۵ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۵۹
  • sajad ra
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید